Monday, May 26, 2014

با کيومرث: جهان و هستی

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 این جمله از هراکلیت است که استاد شرف خراسانی آنرا ازکتاب نخستین فیلسوفان يونان از لاتین ترجمه کرده است. ن

صفحه 250 پاراگراف دوم

فايلهای صوتی

1            2             3            4            


Friday, May 23, 2014

آبتین




مرثیه ای برای "وَنسان"
پیشکش به  پل الوار



از"آرل"** جائیکه غلطیده شده تا "روان"***
در آفتاب بی رحم نیمه روز
مردی با فسفر و خون
ناله ی وسوسه انگیزی از اندرون به برون بازمی دمد
همانند زنی که نوزادش را به دنیا می آورد
مرد زوزه کشان می گریزد
از آفتاب دنبالِ گیر
آفتاب زردِ شکافنده ای
روسپی خانه ای در حوالی "روان"
مرد فرا می رسد همچون شاه مَجوس
با ابله بودن وجود خویش
با نگاه آبی و لطیف اش
با نگاه بزرگ تیزبین و به راستی سخیفانه اش
به همه ی آنچه زندگی را می دهد
به همه ی آنچه رشک نمی ورزد
و به کودک بی چاره ای نشان می دهد
گوش اش آرمیده بر پارچه ای
کودک گریه را سر می دهد
بی آنکه چرایش را دریابد
وحشتزده همچون گوشت ماهی لمیده در صدف
و خوابیده وار در شگون بختی
و با صداهای موهوم غیر انسانی
با پچ پچ دریا آمیخته شده
و بر روی کاشی ها به مرگ منتهی می شود
آنجائیکه در اتاق، پتویی از پَرقو ی سرخ
به ناگاه رنگ قرمزی منفجر شده
بدینگونه سرخ
سرخ تر و باز هم لوند تر از خون
"ونسان"ِ نیمه مرده
و دانا حتا در تصویر
در عشق و نداری
کودک برهنه تک و تنها و کم سن و سال
به ونسان بیچاره نگاهی می اندازد
صاعقه خورده در توفان خویش
که نقش بر زمین می شود
خوابیده در تابلوی زیبای خویش
و توفان بی تفاوت هایش را آرام می کند
و بشکه های بزرگ خونین روبرویش غلطیده شدند
خیرگی چشم ونسان ِ نابغه
ونسان با رویاهای خس خس سینه اش، خوابیده می ماند
و خورشید بر فراز آشیان تن فروشان می تابد
همچون پرتقال دیوانه ای در بیابانی بی نام و نشان
خورشید بر فراز آرل
در فریادهایش در دایره ها ی تهی می چرخد

ژاک پره ور، برگردان آبتین
----------------------------------------------------------------------------------------------
* ونسان وانگوگ Vincent Van Gogh، نقاش هلندی (1890 ـ1853) ،در فقر و فلاکت خودکشی کرد. وی، تابلوی "آفتاب گردان" خویش را ازفرط  گرسنگی به 2 فرانک آن زمان در فرانسه فروخت، پس از سال ها تابلوی "آفتاب گردان" بسیار معروف شد و هم اینک، قیمت این تابلو از مرز 200 میلیون دلار در بازارهای مافیای سرمایه داری گذشته است!... وانگوک عاشق زنی می شود و چون پاسخی مثبت دریافت نمی کند، یکی از گوش هایش را پس از بریدن به معشوق خویش تقدیم می کند، پس ازاین واقعه در برابر آینه ای چهره ی خویش را نقاشی می کند، نگاره ای که از خود برجا گذاشته، تراژدی یک هنرمند را به نمایش گذاشته است. پس از مدت کوتاهی وانگوگ دست به خودکشی می زند. کارخانه های خودروسازی جهان اعلام کرده اند که با الهام از نقاشانی همانند وانگوگ، در آمیزش و پردازش رنگ ها، توانسته اند به 40 هزار رنگ دست پیدا کردند.

** آرل Arles، شهری در جنوب شرقی فرانسه است.

*** روان Rhône
، شهری در شمال شرقی فرانسه است؛ ونسان وانگونگ در این دو شهر زندگی می کرده است.

_______________


به یاد خاوران
سروده ای از آبتين


***
زمین در شرمگاه خود ترک برداشت

تٌف بر آسمان انداخت

و گفت

من سیرِسیرم

از خون های بر  آمده شده

 از خفیه گاه ام القرای سرمایه

از اندرزگاه های شکنجه و کشتار

مادری چوب بست  خورده از اندوه

ناله ای کرد

باد می وزیداز گذری  می گذشت

شرم را در خود  می جوید

در غرق ننگ گاه تاریخ به زانو نشستمادری

 خاک را چنگ زد

و ناله ای

 در شیارهای خاکِ سیراب شده

از خون در  ایران زمین

به صدا در آمد

آبتین

--------------------------------------





نه دیگر هیچ چیز
دیگر از هر چیز پشیمان نیستم
چه در نیک بختی و بدخیمی
بر من گذشت
دیگر برایم
در بی تفاوتی گذر می کند
نه دیگر هیچ چیز
و از هر چیزی پشیمان نیستم
من تاوان زندگی جارو شده
و به فراموشی سپرده شده را
به نقد پرداخت کرده ام
من گذشته را در بی تفاوتی گذر می کنم!
با یادمان هایم آتش گذشته را برمی افرزوم
و با غم گساری امیالم از آنان  گذر می کنم
و می دانم ، دیگر نیازی به آنان نخواهم داشت
عشق های گذشته و لرزش های صداهایشان را
باید برای همیشه  به فراموشی سپارد
از خاطر جاروب کرد
و از هیچ آغاز کرد!
نه دیگر هیچ چیز
و از هر چیزی پشیمان نیستم
من تاوان زندگی جارو شده
و به فراموشی سپرده شده را
به نقد پرداخت کرده ام!
زیرا زندگی ام
با شادی هایش
با تو اکنون آغاز می
شود



ادیت پياف
برگردان آبتین






*****

http://www.youtube.com/watch?v=XPGHpBOt5sE


تو زندگی من هستی
***
من چشمانم را به گذشته وا می نهم
به روزهایی که بر من سپری شده اند
دردهای گذشته از جلو چشمانم سپری می شوند
و من ترا می بینم
من این همه  
بر زمین افتادن هایم را در درازنای  زندگانی  
 با چشمان خود دیده ام
چگونه می توان این رنجها را شمارش کرد؟
من رنجها را در طول زندگی
با چشمان خود دیده ام
چگونه می توان تعداد این رنجها را حساب کرد؟
آنچه را که به چشم دیدی
من همه از زخم رنج گذراندم
تو زندگی من هستی
من با روشنایی تو
سپیده دم ام را آغاز می کنم
و تو وجودت زندگی من است
بقدری  از زندگی من به هدر رفته
تلف شده
و سرانجام ،هرگز قلبم نمی داند
عشقش کجاست
برای یک لحظه ی شادی
برای یک لحظه  لذت بردن
ازاین زندگی را دراین  دنیا نچشیدم

لیکن درد زندگی تلخ وار است
چگونه می توان این رنجها را شمارش کرد؟
من رنجها را در طول زندگی
با چشمان خود دیده ام
چگونه می توان این رنجها را حساب کرد؟
ترس وجود مرا فرا گرفته است
و زمان در پرواز گم می شود
هر شادی من
اشتیاق و تصوری است که در من یافت می شود
آیا مگر نمی دانی من
 در عشق تو بیشتر از تو ریزش کرده ام؟
دلداده ی محبوبم
تو زندگی من هستی
...
ام کلثوم
برگردان از زبان عربی،آبتین


******

http://www.youtube.com/watch?v=zLX9WdZiHJA

عشق بزرگ
***
عشق بزرگ
بزرگ،به بزرگی جهان
برایم صبحگاهان زیبایی را به ارمغان می آوردی
با لبخندی در چشمانم ظاهر می شد
با لبخندی که دیگر وجود ندارد
تو عشق بزرگ من بودی
بزرگ به بزرگی جهان بود
تو واپسین  لحظات زندگی را
تمام غم های گذشته مرا محو کردی
همانند سپیده دمی
که در شب و روز متولد می شود.

اول تو بودی،
امروز،چندین شب را
به انتظارت می نشینم
چندین آیه ی (انجیل) را در خواب می بینم
بالش ام را در آغوش می کشم
و ترا دگر بار می بینم.

تو عشق بزرگ من بودی
بزرگتر از جهان
برایم زیبایی صبحگاهان را به ارمغان می آوردی
با لبخندی در چشمانم ظاهر می شد

با لبخندی که دیگر وجود ندارد

به پینو گالیاردی
برگردان آبتين

******

این عشق

***
این عشق
به این شدت
اینگونه حساس
اینگونه نازک آرا
اینگونه ناامید

عشقی
زیبا همچو روز
بد به بدی روز
آنگاه به همانند بدی هوا
بدینگونه واقعی
بدینگونه زیبا
بدینگونه نیک بخت
بدینگونه شادمان
و بدینگونه مسخره آمیز
لرزان از خوف، همانند کودکی در تاریکی
و بدینگونه خاطر جمع در خویش
همانند آدمی آرام در قلب شب
عشقی که دیگران را به هراس می اندازد
که می توان آنرا به سخن وا داشت
که می توان آنرا زنگار زد
عشق صیقل خورده
چرا که می توانیم  آنرا صیقل بزنی
عشقی که
تعقیب شده،زخمی شده،لگدمال شده،به قتل رسیده،به هیچ انگاشته شده، و فراموش شده
چرا که ما آنرا تعقیب اش کردی،زخمی اش کردی،لگدمالش کردی،به قتل اش  رساندی ،به هیچ اش انگاشتی و فراموش اش کردی
این عشق مغرور
بدینگونه هنوز زنده است
دلباز
ازآنِ توست
ازآنِ من است
ازآنِ همه بود
بدین سان عشق همواره تجلی گاه خوبی هاست
که دگرسان نشده
 به واقع همانند یک گیاه
به واقع همانند تکان خوردن  یک پرنده
به واقع گرم به همانند  شادابی  تابستان
ما هر دو می توانیم
به سیاق گذشته باز گردیم
می توانیم به فراموشی بسپاریم
و بعد به خواب برویم
بیدار شویم به کرختگی ِ سالمندان
و باز بخوابیم
رویا ببینیم تا مرگ
بیدار می شویم،تبسم کنان و خندان
و جوان می شویم
عشق مان باز می ماند
کله شق همانند یک احمق
نگاه مان لبخند بزند
بی آنکه واژه ای را ردیف کند
من ترا برای خودم فریاد می زنم
و تو مرا !
به تمناهایت می نشینم
برای تو،برای من و برای همه ی  آنهایی که عاشق اند فریاد می زنم
برای آنهایی که نمی شناسم
همانجا بمان
تکان نخور
نَرو
ما که همدیگر را دوست  داشته بودیم
همدیگر را به فراموشی سپرده ایم
فقط تو نیستی که در این پرهام ترا داریم
نگذار دلسرد شویم
به هنگامیکه از دور دست ترین ها
هر جا باشی
اشارتی به زندگی ده
بعد از گذشت زمان  در گوشه ای از درون جنگل
در جنگل یادواره ها
به ناگاه حضور می یابی
دستت را بسوی ام  دراز می کنی
تا آزادگی را بجوییم

ژاک پره ور
برگردان،آبتین




رنگ ارغوانی

***
به هنگامیکه به تنهایی فریاد برمی داری
فریادت بازگشتی به خود می شود
بسان فریادی در زیر پوسته ی درختی انگاشته می شود
آنگاه در سراشیب کناره ی دریا ستاره ای را
می توان در پرتگاه افق با دریا  دوخت
تا دریا ،دریا شود
پس آنگاه در بطن دریا  راه راه های منحنی اش
خطوط نامنظم اش را خوانا بکنیم
 تا افروختگی اش را در منحنی های ناهموارش حاشا شود
چنگ زدن در  سازی بر شکست پاره گی اش  شعله ور می شود
تا به همه ی رنگهای خط عمودی آسمان درآید
ـــــــــــ
رنگ خاکستری
***
بی هیچ صدائی یا واژه ای
یا بی هیچ گزندی ناله ی درازی کرد
و هم زمان درعمق  شعری غوطه ور شد
می توان درختان را و زیر تخته سنگ ها را
صدا زد
به همانند عقبگاه  موج های  کشتی مندرسی
که خطواره های موج هایش بر روی آب
 به مانند هیچستان می گراید
آنجا که رنگ خاکستری بر نیلگون فائق می آید
سپس کم روشنایی دردمندانه اش به شَرَابه ی پاییز درهم می آمیزد
تا پرده ی نقاشی شده اش در منظرش سوزانیده شود
می توان درختان کهنسال را به آرامی سابیده شده در زمان
و سمج در ناکامی صدا کرد
حتا اگر از نیمه شب گذشته باشد.
می توان در دل شب فرو رفت
و ضخامت شب را لمس کرد
پیشاپیش دستهایت را در دل شب می گشایی
تا پاسخی که در دایره ی انتظار نشسته ای، بیابی
می توان در دایره ی مینا وارد شوی
حتا اگر با  پیکره ی ظلمات خسبیده باشد

تا هیچ بودن هایش را
در دایره ی فرسودگی بشکنی
می توان در خرده ریزه های واژه های شکسته را
بهم زد  تا رقصی از واژه های گمشده را بهم بافت
حتا  اگر برای یافتن پاسخی  تا  فرو افتادن شب
به انتظارش نشسته بوده باشی.
ــــــــــــــــــــــــ

چه کسی خوشبختی را می سازد
گوشت را در کناره ی قرقره ی طنابی
دسته جمعی گِرد بیاوریم
و به هیولای آدمخواری تقدیم بکنیم
که جامه ی کشیشی  خود را
در مدرسه ی شبانه روزی
عوض کرده است

چه کسی تمنا ها را می سازد
کلمات در کناره ی چاه
زه کنان معلق شده اند
و حرفه به زنگاری در می نشنید

چه کسی ناتوانمندی را می سازد
زمستان پوزه ی خود را
از تابش برف سفید کرده است
و حفره ها در شعر
جولان می دهند.

می توان بر خلاف ابدیت
و در زیر پوسته ی درختی فریاد زد
شاخه ی درختی در میدانگاه تاریخ فرو می نشیند
و بر روی نژادهای آدمی پهن می شود
جائیکه خاک بَرَک
با بناهای  تاریخ
ادغام می شود

در کجای سکوت می توان نشانه گذاری کرد
در بخار و یا در  ریزش؟
می توان مداد را بر گرد و خاکی نوشت
که هرگزنوشتار  به خطا نخواهد رفت
ـــــــــــــــــ

در یک آتش سوزی خواهم مرد
نزدیک دیوار نازکی
زمانی رنج گاه بشریت بود
بر روی تخته سنگی
که اولین سنگسار انسانی
در خون شناور شد
 در یک آتش سوزی
 بر فراز اختر کاج خواهم مرد
کشتزاره ها را با ریز چرخ دندان ها درو خواهند کرد
و به آفتاب بار دیگر نگاهی خواهند انداخت
و من بر روی علف های ریز وکم سوخته در حریق
خواهم مرد


به هنگامیکه آیندگان بر روی زمین متولد می شوند
احساس خواهند کرد،واژگان شان در گمگشتگی بسر می برد
زیرا در صفحه ی سفیدی وارد نمی شویم
مگر اینکه همه جای شیرازه ی درونی  شما را بجویند
و آنگاه من،
درزیر اقراریه ای  از  شکنجه
با تلنباری از سوال و جواب سپری خواهم شد.
***
معلم در کوهستان
زیر باران ریز
اثاثیه ی کهنه ی بسته شده را
به خاطر می سپارد

از بین آنان کسی درخواهد یافت
که چگونه می شود
آب شیرین را
روشنایی را
در خوب و بد می توان تقسیم کرد
آنگاه کسی
در بیشه زارها فرو می رود
تا خرناسه های گرازهای وحشی را بشنود

از شاخه های درختان و ماهیان قزل آلا
در کناره ی او
با وقار و مستحکم
خورندگان آینده را
معلم به خاطر خواهد سپرد.
***
کاغذهای رونویسی شده
 قبل  ازهنگامه ی زمستان
درخت های کاشته شده
در گودی های اشیا
در کناره ی منزلگاه آدمیان اند
پس چه کسی به پرنده خیانت کرده است؟

در یکتا چند گانه ی شیپورهای حرافان اختری
از میانه ی دشنام هایی که می گذرند
تنها نشانه ای را بر روی درختی می بینی
که از ریشه باید جدا شود
اینگونه است که آنرا به نمایش می گذارند

همه چیزمان در تاریکی فرو رفته است
دیوار آهنی ما را از هم دیگر جدا می کند
سرمای یخ زده  در طبل تو خالی می نوازد
و هر گامی را از من و تو
یکی بعد از دیگری
در مجموع از ما می ربایند

هوا بس چونان سرد است
که همواره کور کورانه
در جستجوی راهی هستیم
که ما را به بستر آفتاب برساند.
ــــــــــــــــــــــ
حصار در آتش است
بوارون به فکر دریاچه باش

به پرنده ای که زایش خود را می بیند
و اینگونه بزرگ می شود
نظر کن
به هنگامیکه پر و بال می گیرد
آنجا که آتش سوزی
با باد زوزه می کشد
و پس از آن به خاموشی می گراید
در عوض
در کل
تو به فکر دریاچه
برای سوخته شدن ات نیستی؟
هندسه وار تو در شهر
پرنده ی سفید من هستی
آسمان در میانه
بعد از تولد پدر و درختان کاج زاده شد
بادِ دریایی سایه اش را در دست گذاشت
گردابی در شکاف صخره نشست
و به تقلید دلارام ترین ریسنده ی نخ چین در آمد
از میانه گزینش  قطره آب و آب آشامیدنی
قطره ی آب را برگزید
و در افق ها هفت بار در سرافکندگی فرو رفت
در پرتگاه مرگِ پیوسته
کشتی بادی در جوی جوشان
موجهای اولیه شکننده را
پی در پی  دریافت می کند.
ــــــــــــــــــــــ
در سپیده ی صبج کوچکم
شکافی می اندازم ولحظه ای درنگ می کنم
اضطراب مرا رها می کند
و مرا بسوی قریه ای می برد
خارهای رِدا یم را از خودم دور می کنم
و بسان گیلاس شرابی آرم ام می کند

مرغ توکا به شن کش باغبانی در می آید
و سیاه پوست اندوهگین به مانند بندگان دیگرش
پوست شان از زحمت کنده می شود

رایحه ی رویا م با بوی من همخوانا می شود
آتش افروختن درهیچستان مانند این می ماند:
نوشتن در غلمبه گویی
و میان بُر زدن از این راه آسان است.
ـــــــــــــــــــ
سایه ها حفره هایشان را در صخره ای می کنَند
و باد از منقذها گوزن ها را صدا می زند


ورزا ها  فقط با نفس هایشان خود را آرایش نمی کنند
اینجا نیروی جوشانی است
که دور عضلات دیوار می کشد
و در قلهِ بلند کوه به آشقتگی مبدل می شوند


در کاخ نیزه های مرگ گاو نَران
در تیکه هایی از کلمات به یادگار بر جای مانده است


ورزاها در ذوره ِ سپر بی دفاع شان
با پوزه شان پیوستگی با ستارگان ایجاد می کنند
و شعله ی آتشی را در کرانه ی دریا
 به نقاشی در می آورند!
ـــــــــــــــــــــــ
انگورهای رسیده مابین بشقاب و خدمتکار
سرنوشتشان رقم می خورد
به هنگامیکه روز در خوانابه فرود می آید
تا باغ  کارد بُرنده حق گزینش  را
ازمیان انگورها  دارد

ستارگان مسیر گذشته را نشان می دهند
تا خیابان  خدمتکار پوشش بلندش را با خود یدک می کشد
و در پلکان،
 عرق میگساری همه جا بوگیر شده است

 سوختگی بالا تنه ِ زنانگی اش
در فضا معلق شده است

انگورها در دیوار ساعتی
میمیرند
ترس می چرخد
سوراخ به لرزش در می آید
و خراب کننده لانه ی پرنده
لانه را از جا می کَند.
ــــــــــــــــــ
درخت فرو می افتد
 مرغ توکا به مرگ رسیده است
آنرا باید با خود حمل کرد


کسانی  در کرانه ی دریا
از خط فرعی به جستجوی چشمه سارکاوش اند
دیگران در زیر پیچک برگها
بدنبال واژه های گرسنه می گردند

درخت فرو افتاده است
دراز کشیده
خسبیده در مرگ ـ
این تابستان باید
خوانش داستانش را
به انتها  برسانیم
***


از نخستین برش چوب کسی را به بهبودی جسمی به سرانجام نمی رساند/ پوسته ی پیکرم را باز هم نزدیکتر به خود  می کنم تا بتوانم  کرانه دریای ژرف را بشنوم/ از بین اشکها و کبوتر جنگلی، شعری را برای خودم به ترسیم در می آورم تا دست آویزی برای خاطراتم باقی بماند

کُنده های چوب نرم و سفید را قطع می کنم و حلقه های خیس و  مدورچوب را  با بخت یاری ام شمارش می کنم تا آتش گُر گرفته در رگبارها دیگر حریق افروزنباشد

زانو زده با خاک َبرَک  وارد می شوم و با بخار اندوهناک اندرون ام  آنرا وا می نهم  و با پوسته ای از بلوطی از دیاری دیگر آنرا بخاک می سپارم  که دیگر بخاطر آورده نشود  بر روی گورش چه نوشتاری بر جای مانده است

 از جمله یادمان هایم را می خسبانم  و با بی حوصلگی تمام  به کنکاش  رایحه ی قارج دنبلانی* خواهم پرداخت

*Truffe


حلقه ای را در گِل خالصی می غلتانم /بچه های گرازهای وحشی خاکستری در حال نوشیدن شیرخام اند/ مصراع شعر آنان در وزنی صدادار طنین می اندازد

 برکه ها را به آسمان خواهیم فرستاد تا  با واژه ها آسمان را  از خود دورتر کنیم/ با نقاب گل رس چهره را گاز می گیریم و با نامی با وقار آنرا فریاد می زنیم

تلاش می روزم قبل از  انتهای این راه دراز را به اتمام اش برسانم/اما خمیدگی این راه روشنایی اش را به 
من بازتاب می کند


آل بارد،

برگردان آبتین

سرودی برای فریاد زدن با یک لنگه پا




شاخه ی بزرگ علفی

روییده در جنگل کوچکی

آسمانی ساخته شده به سبزِ اَرنگی

در ابری از تَرکه ی برگ ِ انگوری

کلیسایی به شکل جعبه ی صندوقی

و جعبه ی صندوقی در  شیروانی ِ خانه ای

شیروانی خانه ای در زیر زمینی

بر روی برج قصری

قصری سوار بر اسبی

و اسبی سرازیر از آب ریزه ای

 آب ریزه ای افتاده در کیسه ای

کنار گل رُزی

بغل بوته ی توت فرنگی ی

کاشته شده در کُمدی

گشاده بر روی دشتِ گندمی

دشت گندمی خسبیده

در لای آینه ای

بر روی بالهای بشکه ای

 بشکه ای در لیوانی

و لیوانی پر شده از شراب "بوردو" ای*

شراب سرخ فامی در سراشیبی کنار دریایی

در رویای کلاغ پیری

در کشوی چهار یایه ای

در چهار پایه ای از کاغذی

و سنگ زیبای کاغذی

 بدقت تراش شده 
بوسیله ی مجسمه سازی
در سنگ ریزه ی کوچکی
در اعماق دریایی
در زیر پشم گوسفندی
شنا کنان در رخت شوی خانه ای
در روشنایی فانوس کاغذی
تابنده در معدنی
در معدن چخماق  سنگی
بر پشت تپه ای
نگاه داشته شده بوسیله ی مرد ابلهی
 ابلهی خیک نشسته
همچون کله ی ران خوکی
همچون ظرف لعابی به شکل بَدل چینی
که دورِ فرانسه را  با دوچرخه  تماشا می کند**
ایستاده همچو نهنگی
در نیمه ی ماه
در محله ی گمشده
گمشده در پاچه آب قرمزی
آب قرمز همچون  شعله ی شمعی
در شمارش معکوس زمان
خمیده در جویدن کلمات نامفهوم در شراب
همچون، در حیاطِ مدرسه ای
در وسط بیابان
جائیکه اَبَر زرافه هایی
در جائی ـ  بچه هایی
با تمام قدرت فریادی
 در یک بازی 
بر لنگه یک پایی
بی مفهوم در کلماتی
در رقصی  در کله پایی
بی هیچ انقطاعی می رقصند

واژگان را دگر بار آغاز بکنیم
شاخه ی بزرگ علفی
روئیده شده در جنگل کوچکی...
ژاک پره ور
برگردان ،آبتین

*Bordeaux
بوردو،شهری است در غرب جنوبی فرانسه است که به تاکستان ها ی انگور  ،شراب،شامپاین و غذاها ی سنتی  مشهور است! شهر بورده تاریخ ننگینی را با خود یدک می کشد،شهر فروش بردگان آفریقای سیاه! این شهر تا کنون حاضر به اعاده ی حیثیت از قربانیان برده نشده است و سیاه پوستان و فرهیختگان فرانسوی کماکان این شهر را به چالش می کشند... بوارون شهر "نانت" به نقد اعاد ه ی حیثیت کرد و تندیسی به یاد بود قربانیان بنا کرد و هر ساله ادای احترام می گذارد،(م).
**Le tour de France
ورزش دوچرخه که هر ساله دورا دور فرانسه برگزار می شود و علاقه ی خاصی بعضی ازمردم فرانسه به این ورزش دارد(م)




_____________________________________



فرو ریزش آواری همانند گله ی احشامی
زنان سرشار از باداند تا بتوان ریشه دواند
در اعماق جلگه ها ی سیاه
جاده ها به آرامی
گذر می شوند
و سایه ای گرفته می شود
***
نگریستن آغل گوسفندی زیر صفحه سقفی فرو ریخته شده،
نگریستن پی در پی مورچگان برای لاشه ای
نگریستن پیچیده ی واژگانی در شعری
تَب اندر تَب
دگردیسی می یابد
و میوه ها بافته می شوند
***
زورق بان را با بادبان سیاهش
و برزگران با سایه ها و چهرهایشان ادغام می شوند
به لطافتی
همانند سپیدی باد
در لنگرگاه پهلو می گیرند
جائیکه آفتاب دراز می کشد
***
میوه خشکی در باد افروخته می شود
و راهش دشخوار  می شود
ضد و نقصان هایش را جمع بکنیم
و آنها را با باد پیوند بدهیم
ستاره ی زیبایی رنگ می گیرد
و با گزنه هایش می رقصد
***
شب بیداری سنگین پدر
در نشست و برخاست حافظه اش
بسوی پوسته ی میوه ی خشکی می رود
که جغد را شکار می کند
چشمانش را می پوشاند
و آتش، درخت آلوچه ی دیروزی را فرا می گیرد
که با جَستنی از یک ساعت دیواری  سیاه
در سوراخی از نان می جهد
کاغذی را بر روی پیکره اش می چرخانیم
و آنرا به بستر خواب می بریم
گربه ای نامه های خوانده شده را جمع می کند
و به فراز ستارگان بالا می رود
***
به هنگامیکه گله ی چهار پایان آب می نوشد
 انبارآب جاری می شود
و دوست می دارد خوانا شود
در ساعت موعود گله ی چهارپایان آب می نوشد
شعر را در تصاویر آب نشخوار می کنند
و نمایش نگاره های  چهارپایان
که از پایین به بالا
یکی بعد از دیگری آب می نوشند
و به هنگامیکه گله ی چهارپایان دور می شود
مشروب خور و یا کتابخوان
 انبارآب را و همه چیز را
تمیز می کند
آل بارد،


برگردان آبتین







Sunday, May 18, 2014

به ياد مايا آنجلو

به ياد مايا آنجلو


مايا آنجلو نيز رفت

4 April 1928 - 28 May 2014

مايا آنجلو  رفت، اما کتاب هایش، خاطراتش و نوشته هایش نرفته است و "می دانم چرا پرنده در قفس می خواند" با دانسته هایش، انسان ها را به اندیشیدن فراخواهد خواند و با "چرا"یش، پرسش را که مادر همه ی دانایی هاست به همنوعانش هدیه کرده است و "پرنده" را می شناخت، برای اینکه پرواز را درک کرده بود و "قفس" و زندان را حس می کرد، چرا که با آزادی و آزادیخواهان جهان همدردی می کرد و آواز را تجربه کرده بود که هم شعر می نوشت و هم رمان، هم خاطرات می نوشت و هم در جامعه یک عنصر اجتماعی پویا و فعال بود، در نتیجه او نرفته است و انسان های بی شماری هم مسیر او هستند که الهام بخش زندگی بوده و خواهند بود



اثری از مایا آنجلو، ترجمه ی  پرتو ياران

می دانم چرا پرنده ی محبوس می خواند

پرنده آزاد بر پشت باد می پرد 

و بال می گشاید تا انتهای جریان رود
بالهایش را در پرتو نارنجی خورشید فرو می برد
و با شهامت، آسمان را از آن  خود می نامد.

اما پرنده در تنگنای قفسی حقیر
تنها گاهی از میان میله های بیداد
به نظاره می نشیند
 با بالهایی چیده
و پاهایی دربند
از این روست که نغمه سر می دهد.

پرنده محبوس می خواند
با آوایی هراسناک
از ناشناخته ها
اما همچنان امیدوار
و آوازش به گوش می رسد
بر فراز تپه ای  دوردست
چراکه پرنده محبوس
نغمه آزادی سر می دهد
 پرنده آزاد به نسیمی دیگر می اندیشد
به بادهای  بسامان که  از  میان حسرت درختان می گذرند
و به  کرمهای فربه در انتظار چمن روشن سپیده دمان
و او آسمان را از آن خود می نامد.

پرنده محبوس اما  بر فراز گور رویاها می ایستد
و سایه اش بر جیغ کابوسی فریاد می کشد
با بالهایی چیده شده و پاهایی در بند
از این روست که نغمه سر می دهد

پرنده محبوس می خواند
با آوایی هراسناک
از ناشناخته ها
اما همچنان امیدوار
و آوازش به گوش می رسد
بر فراز تپه ای دوردست
چراکه پرنده محبوس
نغمه آزادی سر می دهد


I Know Why Caged Bird Sings

Maya Angelo

4 April 1928 - 28 May 2014

The free bird leaps
on the back of the wind
and floats downstream
till the current ends
and dips his wings
in the orange sun rays
and dares to claim the sky.

But a bird that stalks
down his narrow cage
can seldom see through
his bars of rage
his wings are clipped and
his feet are tied
so he opens his throat to sing.

The caged bird sings
with fearful trill
of the things unknown
but longed for still
and his tune is heard
on the distant hill
for the caged bird
sings of freedom

The free bird thinks of another breeze
and the trade winds soft through the sighing trees
and the fat worms waiting on a dawn-bright lawn
and he names the sky his own.

But a caged bird stands on the grave of dreams
his shadow shouts on a nightmare scream
his wings are clipped and his feet are tied
so he opens his throat to sing

The caged bird sings
with a fearful trill
of things unknown
but longed for still
and his tune is heard
on the distant hill
for the caged bird
sings of freedom.

Maya Angelou
_____________________________

به مبارز راه آزادی



تو تلخاب  می نوشی

و من جرعه جرعه اشکهایی

 که چشمانت تقلا می کنند که نبارد

و پیاله ای از دُرد شراب، از بنگ دانه ی فرو رفته درکاه

سینه ات گرم

خشم ات سیاه و سرد

تمام شب  خواب می بینی

می شنوم ناله ها یت را

  گویی تو هزاران مرگ را می میری

شلاق ها  بر تن  سیاه و نحیف ات

حس می کنی هر ضربه اش را
می شنوم صدایش را در نفس هایت




To a Freedom Fighter

You drink a bitter draught.
I sip the tears your eyes fight to hold
A cup of lees, of hen-bane steeped
in chaff.
Your breast is hot,
Your anger black and cold,
Through evening's rest, you dream
I hear the moans, you die a
thousands' death.
When can straps flog the body
dark and lean, you feel the blow,
I hear it in your breath.
 Maya Angelou
_________________________________

Still I Rise’ by Maya Angelou



You may write me down in history
With your bitter, twisted lies,
You may trod me in the very dirt
But still, like dust, I’ll rise.
Does my sassiness upset you?
Why are you beset with gloom?
‘Cause I walk like I’ve got oil wells
Pumping in my living room.
Just like moons and like suns,
With the certainty of tides,
Just like hopes springing high,
Still I’ll rise.
Did you want to see me broken?
Bowed head and lowered eyes?
Shoulders falling down like teardrops.
Weakened by my soulful cries.
Does my haughtiness offend you?
Don’t you take it awful hard
‘Cause I laugh like I’ve got gold mines
Diggin’ in my own back yard.
You may shoot me with your words,
You may cut me with your eyes,
You may kill me with your hatefulness,
But still, like air, I’ll rise.
Does my sexiness upset you?
Does it come as a surprise
That I dance like I’ve got diamonds
At the meeting of my thighs?
Out of the huts of history’s shame
I rise
Up from a past that’s rooted in pain
I rise
I’m a black ocean, leaping and wide,
Welling and swelling I bear in the tide.
Leaving behind nights of terror and fear
I rise
Into a daybreak that’s wondrously clear
I rise
Bringing the gifts that my ancestors gave,
I am the dream and the hope of the slave.
I rise
I rise
I rise.

***************************

***************************************

گفتمان سیاسی اجتماعی

***************

در
Paltalk
View All -> All Languages->Iran
Iran Goftemaan Siasi Ejtemaaee

**********************